داستان ُملا

علي اکبر کرماني نژاد
alekermane@yahoo.com

’ملا
مي ترسيدند .تلواسه داشتند .نه پايي براي رفتن داشتند و نه جايي براي ماندن . آفتاب پهن شده بود . داغ شده بود و گرما ...
نه !آفتاب در نيامده بود . گرگ و ميش بود . هوا با حال بود و ... چقدر مزه مي داد توي رختخواب غلط بخورند وته مانده ي خنكاي گوشه گوشه ي تشك رابا تمام وجودشان ميك بزنند . اما ...
بيدارشان كرده بودند و خورده نخورده ؛ از خانه بيرونشان كرده بودند ...نمي دانستند .نمي دانستند كه آنها مي ترسيدند .نمي دانستند كه اگر ملا آنها را ببيند (كه حتما ميديد)زير تركه هاي انار خرد وخميرشان مي كند . نمي دانستند ملا آنها را در حال عمل قبيحه ديده است.نمي دانستند كه ملا از همان ديشب تركه هاي انار را توي حوض خانه اش به خيس داده بود . نمي دانستند كه !
مي ترسيدند .تلواسه داشتند . به همديگر نگاه كردند .انگار ترس ؛ تيزي و سوزش تركه ها آنها را به هم نزديكتر كرده بود. انگار از درون خودشان مي ترسيدند وبه تكيه گاهي قوي احتياج داشتند .اما...
اصغرو كله ي مورچه ي سواري سياه را بين ناخن هايش له كرد و پرسيد « حالا چكار كنيم ؟»
پاهاي دراز مورچه لرزيدند . خم شدند .جمع شدند .مثل چنگك دور انگشت اصغرو پيچيدند. اصغرو دستش را تكان داد .مورچه دست او را رها نكرد. اصغرو مجبور شدمورچه رابگيرد و روي زمين بيندازد .
كله ي مورچه صاف شده بود .بي حجم شده بود و... علو زير لبي گفت « تو دين نداري ! »
اصغرو نفهميد . نفهميد منظورعلو چي بوده وروي حرفش با كي بوده است. توي ذهنش جمله ي او را تكرار كرد « تو دين نداري !»
داشت .دين داشت .اسمش ؛پدرش ؛مادرش ؛همه دين داشتند . دين دار بودند . بهش بر خورد . عصباني شد .چشمهاي سياهش را بر گرداند؛ به چشمهاي يخ كرده ي علو نگاه كردو گفت « از كي تا حالا ملا شدي ؟! تازه مگر دين داشتن ؛به اينه كه اين لامصب لنگ دراز ؛پوست تنم را بجوه ؟! ...ميخوام دين نداشته باشم ؛خوبه !؟‌»
علو جواب نداد . جوابي نبود ؛كه بدهد . به مورچه نگاه كرد . مورچه هنوز جان داشت . زنده بود وجلوي پاي اصغرو دور خودش مي چرخيد ...
« بدبخت ! داشت راه خودشه مي رفت ؛چكار به تو داشت كه ...»
اصغرو پايش را روي مورچه گذاشت و لهش كردو گفت « چكار به من داشت ؟! لامصب تو نديدي ؛ اين لامصب همه جار ا ول كرد واز تو آسمون ؛راست افتاد لاي گردن من اووخ ... اصلا تو بگو ؛ من اين لامصبه از كجا گرفتم ؛ها ؟»
مورچه ديگر تكان نمي خورد . ديگر ديده نمي شد .صداي ملا توي گوش علو مي پيچيد « آدم اگر خوب باشه ؛ اگر گناه نكنه ؛ جاش كنج بهشته وگرنه ...»
علو نگاهي به در بسته ي خانه ي ملا نگاه كرد واز خودش پرسيد «حيوونا چي ؟ اونام گناه ميكنن ؟ اين بدبخت الان بهشتيه يا جهنمي ؟!»
دلش مي خواست ملا بود .دلش ميخواست بود وجوابش را ميداد . يعني او كجا ...
«تو ميگي ملا كجا رفته ؟»
اصغرو گفت يا علو ؟
فرقي نمي كند . چون هر دو نفر در يك آن به اين سوال رسيده بودند .اصغرو خنديد . لگدش را توي هوا ول كرد وبا خنده گفت « بهتر ! خدا مي كرد مي مرد . ! »
«خدا نكنه . »
« خدا نكنه !؟ لامصب تو ميفهمي اگر بود . اگر ...
تركه هاي انار مثل آتش سرخ كف پا هايش مي نشست . دور ساقهاي پايش ميپيچيد و سوختن مثل برق تا توي چشم هايش مي دويد و او صداي جيغهاي خودش را مي شنيد « گا خوردم ملا ! غلط كردم ؛ توبه ؛توبه ؛ بابو بابو مردم ! » پاهايش به مور مور افتاد .
... اونم برا چي ؟رفتيم تو پاياب *آبتني كرديم ...»
چله ي تير ماه بود . آفتاب كوره اي شده بود كه همه چيز را مي سوزاند . در خانه ي ملا بسته بود .علو به اصفرو واصفرو به صفرو نگاه كرد «بريم آبتني !؟ »
كي گفت ؟ اصلا مهم نبود . انها دويدند . رقصيدند . خنديدند . ’لخت شدند .’لختِ ’لخت. پاياب تاريك بود .پله هايش ليز بود وساييده شده ؛ . از پله هاي ليز پايين رفتند . چشمهايشان رابستند .دماعشان را گرفتند و...
چه خنكايي! يخ كردند .دندانهايشان ِدرك ِدرك به هم مي خورد . از پله ها بالا دويدند .نور كورشان كرد . چشمهايشان را بست. ووقتي بازشان كردند ؛ ملا وشوهرش مثل نكير منكر روبرويشان ايستاده بودند و به عورت ’لخت آنها نگاه ميكردند ...
«تخم سگا مگر صد بار نگفتم : نگاه كردن به عورت مرد ؛ از نگاه كردن به عورت زن گناهش بيشتره ؛ها ؟! »

ملا پير بود .*پيسك بود .صورتش پر از چين وچروك بود .زنها مي گفتند شوهرش از گيرش فراركرده . ميگفتند «حالا كه اومده ؛ ملا شيره ي جونشه مي مكه !»
اصغرو بي حوصله نگاهش كرد . علو دوباره پرسيد «عيشش بر قراره يعني چي ؟»
«چه مي دونم بابا ! تو هم همش حرف الكي بزن ! من نمي فهمم تو اين حرفارو از كجا پيدا مي كني ؟! »
« زنا ديشب مي گفتن ! ميگفتن و ميخنديدن . مي گفتن بعد از اونهمه سال ؛ ملا ديوونه ميشه ... »
اصغرو شانه هايش را بالا انداخت وگفت« اين ’كره خر صفرو كجا رفته !؟»
صفرو كجا رفته بود ؟ ملا كجا رفته بود ؟ چرا در خانه اش بسته بود ؟ چرا بايد ديوونه مي شد ؟، نكند...
«ميشه زود تراز ما اومده باشه ؟و...»
اصغرو از جايش بلند شد به طرف ديوار خانه ي ملا به راه افتاد وگفت «خب اومده باشه ؛ چطور ميشه ؟ »
« زنا ديشب ميگفتن ملا ديوونه ميشه ؛ ميگفتن ديونه ميكنه ؛ ميسوزونه و...»


نزديك ظهر بود .ملاداشت ناله مي كرد.چه ناله هاي بدي.گفتم:اصغرو...؟!
گفت:منم شنيدم وروي زمين نشست مثل هميشه،باناخن روي زمين خط كشيدوگفت:حالاديگه ابراهيم بايداومده باشه خونه ؛ مگر نه؟
گفتم:« اصغروتوچاه نيفتاده باشه ؟!»
.خنديدوگفت:خدامرگت بده.صداش ازتواتاق مياد، اووخ توميگي افتاده توچاه.
گفتم:آخه صداش مثل آدماييه كه افتادن توچاه.خودت گوش كن.
اصغروگوش كردوگفت:لامصب چه آخ،آخيم ميكنه.
گفتم:اصغرويه فكري بكن.
اصغرورودماغش زدوگفت:صدايكي ديگه ام هست؛ گوش بده .
گفتم:يعني چي؟
گفت:خري،نمي فهمي،يه نفرديگه ام آخ،آخ مي كنه.يه دقه زبون به كف بگير.
گفتم:يعني داره مي ’كشتش ؛ نه ؟
اصغرو خنديد وگفت: شايد يكي ’كشته باشدشون ، شايدام داره نفسشون درميره.
گفتم:يعني چي؟ من ميرم در ميزنم .
اصغروازجابلندشدبه طرفم دويدودستم راگرفت‎ وآهسته فريادكشيد« نه !صبركن.»
ـ:براچي؟
ـ:خوب لامصب تورم ميكشه وخونت ميافته به گردن من.
به زير پنجره رفت وگفت :اول ميباخاطرجمع بشيم. يه دقه ساكت باش.!

دوباره گوش داديم.آفتاب داغ ديوونه مون كرده بود.صدا از لاي پنجره اي كه هيچوقت بازنميشد،آهسته،آهسته،بيرون مي خزيد «آخ،آخ،واي،واي.»
گريه ام گرفته بودگفتم،يامارزدتشون ياعقرب.كسي نكشتشون؛؟ .
اصغربامشت توي ’گرده ام زدوگفت:ماروعقرب كجابوده خر.
پهلوم دردگرفت،اشك توي چشمام جمع شدوگفتم«حتمادرِ چاه مار وموشا بازمونده ! ؟»
اصغرويك سال ؛ نه ! دوسال ! ازمن بزرگتربود.خنديدوگفت:صداي ناله هاي پشتِ سرهم تمام شد . گفتم:«تموم كردن حالا ديگه بي ملاچكاركنيم؟!»
اصغروگفت:نه،تموم نكردن،ترسيدن،بياجلوببينم،...،
رفتم جلو، اصغر بي حوصله گفت: «نه جلوتر ؛» مي ترسيدم . رم فاز دست وپاهام رفته بود يك كم رفتم جلو تر اصغرو بي حوصله گفت : « بيا جلوتر لامصب ؛كنار ديوار!»
كمي جلوتر رفتم وكنار ديوار ايستادم . اصغرو دندانهايش را روي هم فشار داد واز پشت دندانهايش گفت :« تو چرا ايقد خري !...ميگم ؛ بيازيرديواروايستا ميخوام برم بالا !»
گفتم : «پنجره كه بسته است!»
دستم را باشدت جلوكشيدوگفت:«ميخوام نگاه كنم نمي خوام برم توكه !»
گفتم«خوب خر َرد دستات روپنجره مي مونه ؛ اووخ فردا ميگن تو’كشتيشون!»
اصغروبه يك ضرب بالاي شانه هاي من پريدوگفت«هيشكي نمرده،نمي ميره،»
دوباره صداي ملادرآمد. ولي اينباريواشتر
...ملاتوي خون خودش غلت مي خورد .خون جلوي سينه اش جمع ٍدلممه مي شد.ملا هي مي‎گفت:
« ’مردم،’مردم،تموم كن !،تموم كن،!»
«پاهاي اصغروروشونه هام تكان تكان ميخوردگفتم:« چراايقدمي’جري ،شونه هام ‎شكست !؟»
،اصغروبدون آنكه چشم ازپنجره بردارد ؛آهسته گفت «هيس! ايقد تكون نخور ؛الان ميام پايين»
صداي ملاكشدارشده‎بود.گفتم «كره خر،’مرد . تموم كرد . تواون بالا داري چكار ميكني؟!»
اصغروجوابم رانداد.
گفتم«اگرنيايي پايين؛ ميرم عقب ها ! »
اصغرو جواب نداد.يك قدم رفتم جلو،اصغرو دستپاچه شد،مي خواست بيفتد . اومدحفاظ پنجره رابگيردكه دستش خورد توي شيشه . شيشه باصداي بلندي شكست .اصغروخودش را ازروي كولم پايين انداخت ودرحالي كه به سرعت ميگريخت گفت «واي خدا !!»
هاج وواج مونده بودم ،تا جلوي در خانه ي’ ملا به دنبالش دويدم . ولي اومثل قرقي در رفت.
صداي پايي ازداخل خانه مي آمد.خوشحال شدم،« يك نفر زنده اس »
درزدم .در با شدت باز شد. ملا نبود.!شوهرش بود.دكمه هاي پيراهنش بازبود سرخ شده بود.عرق كرده بود.گفتم«ملا هست؟سالمه ؟! »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه دستش مثل پتكي توي گوشم خوردومرا به وسط كوچه پرت كرد.

بهمن80
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30524< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي